کد مطلب:153999 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:116

فرار ضحاک بن عبدالله مشرفی
راستی روز عاشورا روز محك و آزمایش انسان ها بود، كه افراد واقع بین و وقت شناس حداكثر استفاده را كردند و در لحظاتی كوتاه از حضیض ذلت و آتش قهر الهی و دوزخ رستند و بر اریكه عزت و بهشت برین نشستند و افرادی هم بدون آن كه پای بند زندگی و عائله باشند سعادت عظمی را از دست دادند ضحاك بن عبدالله از افراد گروه اخیر است كه خود را از سعادت ابدی محروم كرد وی شخصا نقل می كند: كه من و مالك بن النظیر الارحبی بر حسین وارد شدیم، سلام كردیم، حضرت به ما خوش آمد گفت، و سپس از ما پرسید كه مقصودتان از ملاقات چیست؟ گفتیم: كه برای عرض سلام و تجدید دیدار و شما را در جریان اخبار روز قرار دهیم، كه مردم كوفه تصمیم به جنگ با شما گرفته اند لذا تصمیم خود را بگیرید. حسین فرمود: حسبی الله و نعم الوكیل «به امید خدا كه او بهترین اتكاء است.» آنگاه برای حسین دعا كردیم و از حضرت اجازه خواستیم.

حسین فرمود: چه می شود كه مرا یاری كنید؟

مالك گفت: من عیالوارم و از سوی دیگر مقروض.

من هم گفتم: گرچه دارای عیال نیستم ولیكن مقروض هستم منتها اگر به من اجازه دهید تا وقتی كه برای شما مفید باشم در خدمت باشم و هرگاه احساس كردم كه دیگر یاوری ندارید و وجود من برای شما مفید نیست مجاز باشم كه دنبال كار خود بروم، در خدمت هستم.

حضرت فرمود: هرگاه چنین شد بیعتم را از تو برمی دارم.

ضحاك تا آخرین ساعات زندگی حسین در روز عاشورا در كربلا بود و بعضی از حوادث و وقایع عاشورا را نقل كرده است.

او می گوید: در روز عاشورا هنگامی كه دیدم اسبان با تیراندازی دشمن هلاك می شوند، من اسب خود را در پشت خیمه ها بستم و پیاده می جنگیدم و دو نفر را هم كشتم و دست یكی از سپاهیان عمرسعد را قطع كردم، تا وقتی كه دیدم بیش از چند نفر از یاران حسین باقی نمانده اند و دشمن بر حسین و اهل بیتش چیره شده، عرض كردم: پسر پیغمبر


میان من و شما عهدی بوده است و اكنون فكر می كنم كه دیگر وجود من اثری ندارد.

حضرت فرمود: آری چنین است و تو آزادی اگر می توانی برو و خود را نجات ده اما چگونه می توانی بروی؟

گفتم: اسبم تازه نفس است می روم، سپس سوار بر اسب شدم و چند ضربه تازیانه بر اسب نواختم كه اسب سرعت گرفت و راه بیابان را پیش گرفتم پانزده نفر مرا تعقیب كردند تا به شفیه روستائی نزدیك كربلا رسیدم دیدم سواران به من نزدیك شده اند، به طرف آنان برگشتم كثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشروح خیوانی و قیس بن عبدالله مرا شناختند و گفتند: هان ضحاك بن عبدالله از بنی اعمام ما است از او دست بدارید، آن ها هم از من دست كشیدند و خدا مرا نجات داد [1] .


[1] نفس المهموم ص 298 - طبري 354:7 - كامل 73:4 - قاموس الرجال 145:5.